سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : دوشنبه 88/6/23 | 3:29 عصر | نویسنده : قدرت الله توکلی

هوالحکیم

سلام سلام سلام و هزاران سلام

نمیدونم از کجا بگم ... چه جور شروع کنم ... پس با یاد خدا و امام زمان خاطره راهی شدنم به مسجد مقدس جمکران و همینطور حرم حضرت معصومه س رو براتون میگم ...

شب21 رمضان ... به یکی از دوستان اس ام اس دادم ... گفت گلزار شهدا هستم ... خیلی خوشحال شدم ... گفتم چه توفیقی داشته ...

شهدا براش دعوتنامه فرستادن ... خوشا به سعادتش ... دلم گرفت از خودم ... دیدم چقدر رو سیاهم ... ما کجا و دیگران کجا !

نمیدونستم ... با خودم کلنجار میرفتم ... توی مسجد نشسته بودم ... دعای جوشن کبیر خونده میشد توسط قاریان ...

برای همه دوستان دعا میکردیم ...به دوستمون گفتم برای ما هم دعا کنه ... ما هم مشغول ه خواندن دعای جوشن کبیر در دلمان بودیم ...

محزون از اینکه چرا با خودم اینطور کردم ... چرا من نتونم ...!!!

اومدم خونه ... نشسته بودم و داشتم فکر میکردم ...

یه جرقه زده شد بهم ...که برم جمکران روز 23 م ... روز آخر لیالی قدر ... نمیدونستم عملی میشه یا نه ... ولی به دلم افتاد روز آخر اونجا باشم ... هیچی پول نداشتم ... شاید دارایم 3 هزار تومن بود ... خیلی هم دوست داشتم شنبه رو اونجا باشم ... گفتم چطور میشه من برم و بیام که هم روزه ام بهم نخوره و هم اینکه شب رو هم اونجا باشم ...

یکمی تامل کردم ... هر چی فکر کردم دیدم بهترین کار اینه که عصر شنبه از اصفهان راه بیفتم و چهارشنبه صبح زود هم از قم برگردم ...

فکر خوبی بوووود ... اما ... اما ... وضع مالی جواب نمیداد... با سه هزار تومن ... از خودش خواستیم ... از خود آقا ... دلم لک زده بود برای جمکران و حرم حضرت معصومه س

خلاصه ... ظهر جمعه رفتم مسجد برای نماز ظهر و عصر ... قبل از نماز ظهر یکی از دوستانم که با هم ، هم خدمتی بودیم و توی یه پادگان با هم پا میجسبوندیم  اومد و گفت اون پول رو برات تهیه کردم ... گفت همون پولی که ازت قرض کرده بودم  بعد گفت بهم که جریان چی بوده ... من هم یادم اومد و گفتم احتیاجی ندارم ... گفتش حالا اگه خواستی بهم بگو ... من هم گفتم باشه ...

من داشتم فکر میکردم یه پولی از خودش قرض کرده بودم ... بعد بهش گفتم که آره .... مسعود ... من از اون 30 هزار تومن که باید بهم بدی 15 هزار تومن به خودت بدهکارم ... و قرض من میشه 15 هزار تومن ... گفتش خودت میدونی من نمیدونم ... گفتم اینقدر میشه و اگه میخوایی بگو ... گفتم نه ... الان احتیاج نیست ...

نماز ظهر رو خوندیم ... بعد یه لحظه یادم رفت جمکران و پول رفیقم ... گفتم خوب 15 هزار تومن که میخواییم ... سه هزار تومن هم داریم ... دیگه چی بهتر از این ... هزینه رفت و برگشتم هم که بیشتر از 15 هزار تومن نمیشه که ... بعد از نماز عصر بهش گفتم اگه داری همین امروز بهم برسون که فردا احتیاجش دارم ... فکرش رو هم نمیکردم ... رفتم خونه ...اومد دمی درب خونه .... گفت بیا این 15 هزار تومن ... گفت اگه بیشتر هم بخواهی هست ... من هم گفتم خوووووب ... 5 هزار تومن بیشتر بده قرضی ... چون مسافرم ... پول پیشم باشه بهتر از این هست که نباشه ...حالا دوباره من بهش بدهکار شدم .... ههههه .... طوری نیست ...قرضس ... میدیم بهش ...

حالا جالبیش این بود که این پول رو من قبل از عید بهش داده بودم قرض ... یعنی چیزی حدود 7 یا 8 ماه ازش میگذشت.... حالا یه یه ماه دوماه اینور تر یا اونور تر فرقی نداره ... مهم برام این بود که چطور حالا ؟ حالا باید قرضش رو میداد ...؟

صلی الله علیک یا صاحب الزمان

خلاصه گفتیم یا صاحب الزمان عج شکر ... ممنونم ... همه چی جوووووری جوووووور بووود و فقط باید اجازه پدر و مادر گرام رو میگرفتم ...

عصری هم ساعت 17 اومدم رفتم خونه داود خطر ...

چند ساعتی رو با داود عزیز بودیم و تا هنگام اذان در خدمت داود گرامی بودیم و بعدش هم یواش یواش کارهامون رو کردیم و داود رفت و دوتا موز آووورد و روزه مون رو با موز افطار کردیم ...

خلاصه ما که تا نیمه های شب معدمون متعجب بوووود

بعدش هم اومدیم و رفتیم به طرفه خونه مستر حیات یا همون آقا محمدرضا صغیرا عزیز... افطار رو اونجا دعوت بودیم ...

آقای فهیمی یا همون منهم ... جانشین انجمن نصف جهان هم تشریف آوردند ... خلاصه اومدیم دمی درب خونه حیات اینها ... داشتند افطار میدادن ... به چو بوی ه کبابی میاااااد

خلاصه ... به حیات زنگ زدیم گفتیم پس چه مهمونی دعوت کردی ... بعدش هم اومد دمی درب و ما روکشوند داخل ... ما هم نشستیم داخل حیات منزلشون ... بعد هم افطار رو آوردند ... چه کبابی ... چه برنج خوش عطری ... خلاصه خیلی خوش طعم بود ... آفرین به خودم که غذام رو کامل خوردم

اما جدای از شوخی ... واقعا دستشون درد نکنه و انشالله خدا حاجاتشون رو قبول کنه ... نذرشون رو برآورده کنه ...

مناسبتش هم فک کنم به خاطر اخوی شهیدشون ... حمیدرضا صغیرا بووود ...نمیدونم اما فک کنم همین بوووود ...

انشالله که ما هم راه همه شهدا رو بتونیم آنطور که باید و شاید بتونیم ادامه بدهیم ... انشالله

عججججججججججججب

شام رو خوندیم ... ببخشید خوردیم و بعد از غذا ... هِـــــــــی چای ... هِــــــــــی زولبیا میاوردند ... دیگه سیر شده بودیم ولی من که رحم به این زولبیا ها نمیکردم ... هر چی جلوم میگرفتن یکی نه هااااااااا ... دوتا بر میداشتم .. تازه داود میگفت من نمیخورم ... من هم گفتم طوری نیست ... شما بردار ... من میخورم ...

هههههههه .... داود گفت باشه ... اما تا بر میداشت دیگه من چیزی دستش نمیدیدم

بعد هم یکی از شاعرین رفت رو منبر و کمی مستفیضمون کرد و بعد از اون هم یه سید روحانی رفت روی منبر ... البته صندلی بوود من میگم منبرااااااااا ...

خلاصه یه چند دقیقه ایی گذشت و گفتیم یواش یواش بریم ... مهم خوردن شام بود که بحمدالله حاصل شد   

بعد هم اومدیم درب در و با آقای منتظر عشق هم در مورد مسائل انجمنی و اینها کمی با هم حرف زدیم و در مورد یه سری مسائل دیگه که از گفتن آن خودداری میشود ... چون سِـــــکرِت بید ...

بعد هم سوار بر رخش ها شدیم و یواش یواش به طرف منزل ها راهی شدیم ... به طرف زهرای مرضیه رفتیم ... آخه مستر منهم مریض بیدند ... میخواست بره دکتر ... اما به علت شلوغی مطب از رفتن خودداری کردند و به راه خود ادامه دادیم ... تا 4 راه پروین در خدمتشون بودیم و بعد هم منهم مستقیم رفت و من موندم و داود ... با داود به طرف منزلشان راهی شدیم و داود رو گذاشتم درب خونشون و باهاش خداحافظی کردم و اومدم ...در راه عمه ام زنگ زد گفت بیا خونه ما ... من هم گفتم چشم ... بعد رفتم درب خونشون و بعد با پسر عمه ام که از قضا پسر دائیم هم میشه رفتیم خونه عموم و یه سطل شوله زرد گرفتیم و بردیم درب خونه خواهرم و بعد هم دوباره راهی خانه عمه شدیم ... نشسته بودن پای جومونگ ... ساعت چند ساعت 11 شب .. !!! ...

بعد هم پسر عمه ام 6 هزار تومن بهم داد گفت بابت قرضی که ازت کرده بودم ... گفتم کی ؟ ... گفت روزهای آخر نمایشگاه قرآن که بهم قرض دادی ... الان بگیر ... واقعا داشتم گیج میشدم و دیگه مونده بودم چی بگم ... فقط میتونستم بگم آقا جووون شکرت ...

بعد هم رفتیم داخل منزل ... من که گرفتم خوابیدم ... و ننشستم پای جومونگ ...

بعد عمه ام بهم گفت سحر صدات کنم ...  گفتم نه عمه جووون من رو همون قدرت صدا کن

خلاصه کلی خندیدیم ... بعد هم سحر آخرش صدامون کردند برای خوردن سحری

سحری رو خوردیم و تا ساعت 9و نیم خواب بودیم و سریع اومدیم به طرف جور سیتی تا نماز روزه هامون هم باطل نشه ...

بعد هم اومدیم خونه و به پدر و مادرم گفتم من دارم میرم قم و جمکران ...

ادامه دارد  ...

شاد باشید و سربلند

فعلا

یا علی مددی




  • جی ای سی سی
  • مهریه
  • کارت شارژ همراه اول