هوالحکیم
سلام دوستان گلم ... طاعات و و عباداتتون قبول درگاه احدیت ... انشالله که در قنوت ربنایتان ما رو هم از دعای خیرتون بی نصیب نزارید ...
خوب میریم سراغ ادامه خاطرع نیاسر و اشرف الکتاب :
ساعت 19 :
خوب مونده بود که حیات عزیز ماشین رو تهیه کنه و نظر اخوی گرامیشون رو جویا بشه و اگر بشه بریم جوجه بگیریییم و اینها ...
چیکار داریم ... اشرف الکتاب واجب تره ...
پک های پذیرایی رو باز کرده ایم ... داریم تناول میکنیم از آمیوه تکدانه ... از من که نفهمیدم کی شروع و کی تموم شد ...
سریع السیر خوردیم ... که این قطار شهری ها به ما گفتن زکی ...
خلاصه خوردیم و به ادامه جلسه گوش دادیییم ... ما که چیزی متوجه نشدیم ... شاید حیات متوجه شده باشه با داوود ...اگه اونها فهمیدند من هم فهمیدم ...
خلاصه ... سرتون رو درد نیارم ...
بعد از اتمام جلسه اومدیم بیرون ... دیگه هوا داخل خیلی گرم شده بوووود ... دیگه نمیشد بمونی داخل ...اومدیم بیرون ...داوود اومدنی بیرون یه پکی گرفت که توش یه سی دی با یه کتاب با یه جزوه بود که اون جزوه رو یادم نیست چی بووود ...
به داوود دادن پک رو ، و هر چی ما میخاستیم بگیریم به ما نمیدادند و میگفتند باید بانیش بیاد و بهتون بده ...خلاصه داوود به طرز سامورای گرفته بود پک رو و ما در خم زلف اون پک ها بودیم .... هههههههههیییییییییییییی در علی ترکه ..... خلاصه بیرون وایساده بودیم ...
رفتیم با شقایق صحرایی هم یه حال و احوال پرسی و اینها ، ایشون هم تشکر کردند از اینکه ما اومده بودیم ... هر چند که ما وظیفه خود میدونستیم بریم ... خلاصه ... حول و هوش ساعت 20 شده ... و ما هنوز بدون پکیم ... حیات میگه نمیخاااد ... ولی من میگم عمرا ... تا یه دونه از این پک ها نگیرم نمیرم ... خلاصه رفتیم داخل و دوباره خواهش و تمنا ... که ندادند که ندادند .... ما مونده بودیم چیکار کنیم ... که داوود خطر گفت من برات میگیرم حج حاجی ... خیالت نباشههه ... ما هم مشعوف از این خبر ...
سپس داوود و حیات رفتن داخل ... وقتی اومدن بیرون با چهره ایی بشاش و شاد بودند ... و دیدم دستشون پک ها هست ...
گفتم چطور شد گرفتید ؟ ... داوود گفتش که حاجی نبودی که چقدر تو خندیدیم ... گفتم مگه چیطور شده؟
گفت رفتیم داخل ... شقایق به آقاهه که پک ها رو میداد گفته که ایشون (حیات) نوه ی صغیر اصفهانی هستند ... حیات هم گفته ایشون رو میگند (داوود خطر) ... یارو هم یه نگاهی به داوود و یه خنده حسابی تحویل میگیره ...داوود خشکش زده بود که چی بگه ...
خلاصه ما تا قضیه رو فهمیدیم روده بر شدیم از خنده و اینها ...
ساعت 20 :20 دقیقه ... اینجا درب ورودی ... هنگام خروج :
داریم میاییم به طرف درب خروجی ... یه آقاهه داره با دوستش خداحافظی میکنه و به دوستش میگه خداحافظ و داوود هم با یه زرنگی میگه : به امید خدا ... اون آقاهه هم میگه شاد باشی جووووون .... داوود میگه سلامت باشی ... میاییم سوار بر موتور ها بشیم که حج آقاهه میگه .... آره دیگه ما جونها سوار بر چرخ بشیم و شما پیرمردها هم سوار بر موتور و بالعکس ...
داوود هم با یه متلک ناب میگه : آره دیگه حاج آقا ... از قدیم میگند دود از کنده بلند میشه ... یارو یه نگاهی میکنه ها و میره فلکه رو دور میزنه و برمیگرده و دوباره یه نگاهی به ما که داشتییم میخندیدم میکنه و میره
ادامه دارد ....
شاد باشید و سربلند
فعلا
یا علی مددی
.: Weblog Themes By Pichak :.