سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : چهارشنبه 88/1/12 | 2:9 عصر | نویسنده : قدرت الله توکلی

هوالحکیم

سلام دوستان عزیز

موضوع :گزارش شرکت کاربران اصفهان در همایش بزرگ کاربران تهران

سلام به بچه های با معرفت تهران ، که دوشنبه کلی ما رو خجالت دادند.انشالله همایش ساله دیگه در اصفهان با برنامه های متنوع در خدمتتون باشیم.(نبود 340 روز دیگه شاید هم کمی زودتر)خاطره به یاد موندنی از روز 21بهمن ماه شروع میشه از ساعت حدودا20:45 دقیقه.وقتی که با حامد عشقی قرار گذاشتیم دم در آتش نشانی و اونجا با یکی از دوستان به نام ابی (گفتند به اسم مستعار بگیم) آشنا شدیم(البته آشنا بودیما)همین جا از ابی عزیز که واقعا ایشون هم زحمت کشیدند تشکر ویژه ای دارم که ما رو به ایستگاه راه آهن بردند.ابی جون ممنونتیم...ابی جون ممنونتیم.....ببخشید اشتب زدم..... بعد اودیم بریم دنبال حیات طیبه عزیز که حامد گفت برگردیم بریم خونه (آخه کفشا رو اشتباه پوشیده بود.....وای که چقدر خندیدیم)بعد رفتیم خونه حامد و کفش ها رو عوض کرد و اومدیم سراغ حیات طیبه عزیز.رفتیم اول خیابان احمد آباد ایستادیم بعد از چند دقیقه حیات طیبه عزیز هم به ما پیوست.بعد از سلام علیک حرکت کردیم.به سمت راه آهن .اومدیم راه آهن و بعد از خداحافظی با نصف جهان و ابی به طرف ایستگاه حرکت کردیم.واگن شماره دو کوپه ده متعلق به ما بود...رفتیم واگن شماره دو ولی هرچی میگشتیم کوپه رو پیدا نمیکردیم آخه در بسته بود.خلاصه رفتیم واگن شماره  3  به اشتباه و داخل کوپه شدیم .چند دقیقه ای نشستیم که آقا جعفر تماس گرفتند و ضمن عرض سلام و خدا قوت به همه هم کوپه ایها (همه کف کرده بودند آخه جعفر تریپ خلبان ها رو اومد که وصف نشدنی بود)و اینکه فردا صبح میاد دنبالمون برایه همراهی که در همین حین چند نفر با بلیط شماره 58 و 59 و 60 وارد کوپه شدند(آخه کوپه رو اشتب رفته بودیم) وما برایه چند دقیقه مهمان یک پیرمرد خوش اخلاق بودیم که حیف با ما همسفر نشد.بعد از پیدا کردن کوپه به داخل کوپه خودمون رفتیم و شروع به جاسازی خودمون کردیم که با یه پیرمرد که اهل نجف آباد بود و با پسرش اومده بودند آشنا شدیم.در حین حرف زدن بودیم که ناگهان یه آقایه وارد کوپه شد و خیلی هم سمج بود(کاش اینا رو میخوند)ما هم شروع به خوردن تنقلاتی که خریده بودیم کردیم ، بعد هم  شروع به  واگن گردی کردیم وحامد که از در کوپه خارج شد ناگهان در بدجور به هم خورد آخه در شیشه ای بود و کارا خدا و امام زمان در نشکست وگرنه الان داشتیم کوپه ها رو تمیز میکردیم .....تمیز میکنیم......هههههه........ من و حیات طیبه عزیز پریدیم داخل کوپه و خودمون رو زدیم به اون راه که هیچی نشده ، بعد هم حامد اومد داخل کوپه و یه نگاهی به من و حیات کرد و گفت : چی بوده ، کجا بوده ، چیطور شده ، کی به کیه  دو دو تا 16تا ....هههههههه........این بین من و حیات برقراره...........بعد دوباره شروع به واگن گردی تا ساعت 12 و بعد هم آمدیم به داخل کوپه و بعد از پهن کردن ملحفه به استراحت پرداختیم.......حامد عشقی ملحفه رو که پهن کرد و خوابید دیدیم عینک مبارکشون رو بر نداشته.....هههههه.......گفتیم حامد عینکت رو بردا....گفت میخوام خوابام رو  رنگی ببینم......خلاصه عینک رو برنداشت که نداشت ......صبح ساعتای 5:30 دقیقه بود که حیات عزیز بنده رو صدا زد برای نماز و این که داریم به ایستگاه نزدیک میشیم و باید باروبندیل رو ببندیم .حامد که تا دقیقه نود و شش خواب بود(یاد گل پرسپولیس به سپاهان افتادم)و اون آقا سمجه هم فکر کنم با قطار برگشت به اصفهان آخه اون هم بدجوری خواب بود.....مثل این سامورایی ها بود.....هههههه....خلاصه  به نماز خانه رفتیم برایه خواندن نماز که با صحنه ای خیلی ناراحت کننده روبرو شدیم که عکس اون رو میزارم انشالله.نماز رو خواندیم به طرف بیرون رفتیم که آقا جعفر و یکی از دوستان دیگر که من نمیشناختمشون (شین مانث عزیز معذرت.....معذرت)بعد از دست و روبوسی و خوش آمد گویی ، حرکت کردیم به طرف زیارت حضرت شاه عبدالعظیم .بعد از رسیدن به حرم شاه عبدالعظیم و زیارت و خواندن نماز زیارت به طرف منزل آقای کلامی به حرکت خود ادامه دادیم  تا اینکه هنگامی که داشتیم میرفتیم یادمون افتاد صبحانه نخورده ایم بنابراین به یه رستوران کوچک نزدیک حرم مطهر رفتیم و نیمرو رو با اشتیاق فراوان سفارش دادیم ، جاتون خالی ....هههههههه.........خوشمزه ترین نیمروی بود که تویه عمرم میخوردم.......سپس بعد از خوردن صبحانه به طرف منزل آقای کلامی رفتیم و بعد از حدود 1 ساعت استراحت به طرف دفتر تبیان به حرکت خود ادامه دادیم.یه مترو سواری کردیم از این سر تهران تا اون سر تهران......خداییش وسیله ای خیلی خوبی هستش.......انشالله مترو اصفهان درست بشه میاریمتون مترو اصفهان......ههههههه........اما جدایی از شوخی داخل مترو هم خوش گذشت......بعد از پیاده شدن در ایستگاه هفتم تیر(اگه اشتباه نکنم) به طرف دفتر تبیان راه افتادیم.به در موسسه تبیان که رسیدم یه حال و هوایی دیگه داشتیم.....بعد از گرفتن عکس یادگاری به طرف داخل راه افتادیم......واووووووووووووووو......چه ساختمان بلندی.....بعد هنگام ورود گفتیم که هماهنگی شده ....حالا نمیدونیم شده بود یا نه...ههههههه......اما با استقبال گرمی روبرو شدیم وقتی کارمند تبیان فهمید ما از اصفهان هستیم......بعد به طرف آسانسور رفتیم وداشتیم فکر میکردیم چه طور با آسانسوری که ظرفیتش 6 نفر هست بریم آخه 5 نفر بودیم و ناگهان یه دونه از اون کارمندهای تبیان اومد تووویه آسانسور تا آسانسور خالی بالا نره و اسراف نشه.....ههههه.......عجب........خلاصه به کلاس نجوم رسیدیم ساعت حدودایه 11:30 دقیقه بود.....آقا جعفر رو اول فرستادیم داخل .....همه فهمیدند که مهمانهای اصفهونی رسیدند........بعد از آقا جعفر حیات طیبه داخل شد .....حامد عشقی نیز بعد از حیات طیبه .......بین من و شین مانس چه تعارفی بود که فقط خودم و خودش میدونه........هههههه...... خلاصه شین مانس رو فرستادیم داخل و نوبت ما که شد همه با یه نگاهی عجیب نگاهی کردند........من که حواسم به حیات و حامد عشقی و جعفر بود تا ببینم که کجا میشینند.....اما حسم میگفت الان همه دارند کنجکاوی میکنند تا ببینند من کی هستم(هر چند هویتم لوووو رفته بووود)خلاصه دوستان زحمت کشیدند و یه جایی برایه ما درست کردند تا همه ما با هم بنشینیم........... استاد اجازه رو دادند تا گز بخوریم در همین حین ما داشتیم تصمیم میگرفتیم که گز ها رو از آن سر بدیم ( سیاست اینجا هم دست بردار نبودا).....آخه اگه گز رو از آن سر میدادیم گز ها میرسید به طرف ممل 92 و خودمان  ، و خودمان هم میخوردیم ولی بر خلاف آنچه که ممل 92 میخواست پیش رفت و گز ها هم به آنطرف رفت و ما که گز ندیده بودیم........عجب گزی بود.....دست حیات طیبه درد نکنه......زحمت گز رو کشیده بودند......بهترین گز اصفهان رو تهیه کره بودند......اما مثل اینکه آنشرلی نق میزد از دست اون حرف من....(چی بنویسم از خجالت)...........خلاصه بعد از این که کلاس تموم شد ما با دوستان دیگر هم سلام علیک مختصری کردیم و به طرف پایین رفتییم به طرف سرکار خانم احمدی ........سپس حیات طیبه عزیز پیش ایشون بودند ولی آخه در دفتر خانوم احمدی اینقدر شلوغ بود که من نتوانستم با حیات طیبه برم داخل....بعد از چند دقیقه که راه باز شد من هم به طرف سرکار خانم احمدی رفتم و اول سلام کردم و بعد از سلام هم ضمن خوش آمد گویی و استقبال ویژه  ، حیات گز تعارف کردند ولی من هم دستم یه بسته گز بود و از ایشون خواستم که یه دونه گز دیگه بردارند چون این گز ویژه بودااااااا.........هههههههه.......جعبه گز دومی رو میگم حیات جان............خلاصه مکلارن پرید وسط و گفت که خانم احمدی ایشون(یعنی من)رو میشناسید که خانم احمدی گفتننند نه متاسفانه ، مکلارن اصرار میکرد معرفی کن ولی من معرفی نکردم.....نمیدونم چرا.....اما مکلارن منو لو داد تاگفت حاج قدرت الله خانم احمدی از این رو به اون رو شد و وقتی فهمید حاج قدرت الله تبیان ماییم ........حسابی خوش آمد گویی و استقبال کردند......که من  نمیدونستم چی بگمممممممم.........خلاصه داشتیم میومدیم از دفتر خانم احمدی بیرون که آنشرلی رو به من و حیات طیبه کرد و گفت :بابت گز های خوشمزتون ممنونیم(باز هم شرمنده....) ........ با سایر دوستان رفتیم بیرون نزدیک در که رسیدیم حیات طیبه گفت بیا بریم نماز رو بخونیم و بریم من هم لبیک گفتم و رفتیم به طرف نمازخانه تبیان ......وضو رو گرفتیم و رفتیم داخل نمازخانه......وقتی که داخل شدیم نماز جماعت بوددد........نماز رو خوندیم البته به جماعت فکر کنم امام جماعت مدیر بخش دین و اندیشه بودند....اگر اشتباه نکنم....خلاصه نماز رو خواندیم و به طرف  درب تبیان رفتیم دوستان اونجت منتظر ما بودند......ما هم به اونها ملحق شدیم....خلاصه تهران گردی ما با پای پیاده شروع شد و بعد شروع به پیاده روی کردیم به طرف موزه عبرت .....البته هر جایی میرسیدیم یه سرشماری میکردیم یه عده میگفتند پارک ملت و ما هم میگفتیم موزه عبرت : شرح آمار رو براتون بگم.با این دوستان بودیم  :رضا آنلاین 64، مکلارن ، مینی من (اگه اشتباه نگفته باشم ) ، پارسا زاهد ،‌ جعفر ، شین مانس ، حامد عشقی ، خودم ، حیات طیبه ، محسن خسرو و همینا دیگه فکر نکنم دیگه کسی بوده باشه....خلاصه به موزه عبرت رسیدیم ......من ، حامد عشقی ، حیات طیبه ، جعفر ، مکلارن و شین مانس به داخل موزه عبرت رفتیم و سایر دوستان هم فکر کنم به سمت پارک ملت رفتند اگه اشتباه نکنم ....ما هم داخل موزه عبرت شدیم و به طرف ماشین ساواک رفتیم و میخواستیم عکس بگیریم که دوستان گفتند نگیرید که در همین حین ما که نزدیک ماشین بودیم دیدیم یه آقایی از بلندگو گفت از کنار ماشین بیایید کنار و بیایید داخل میخوام توضیح بدهم(اگه نیایید میخورمتونا .....هههههه...)....ما هم به داخل رفتیم و اون آقاهه شروع کرد به توضیح دادن.ما هم با دوستان شروع به حرکت کردیم و در تمام موزه گشت و گذار کردیم.یه حدود 1 ساعت ونیم داخل موزه بودیم......با دوستان به طرف سلولی که رهبر انقلاب حضرت آیت الله خامنه ای در آن زندانی بودند و همچنیین دکتر مفتح ، آیت الله هاشمی رفسنجانی و......غیره بازدید کردیم ، اما چیزی که برای من جالب بود مانکن هایی بود که به شکل واقعی ساخته شده بودند و انگار آنها همین الان در زندان بودن .....حیف که نشد عکس بگیریم......تا خودتون نروید و نبینید باورتون نمیشه......خلاصه داشتیم به آخرهای کار نزدیک میشدیم و داشتیم به بیرون میرفتیم دوستان پیش قدم بودند و در پشت آنها می آمدم که ناگهان چشمم به دفتر نظرات ، پیشنهادات و انتقادات افتاد و دیدم حیف است که تا اینجا بیاییم و چیزی ننویسیم بنابراین دست به قلم شدم و دیدم که دوستان اومدند و حیات طیبه هم بعد از من شروع به نوشتن کرد ، سپس جعفر عزیز و بعد مکلارن و حامد عشقی(با دست خط بسیار زیباش....تا نبینید ندانید) شروع به نوشتن کردند.....سپس به طرف درب خروجی دوباره به راه افتادیم و دیدیم  که به صف هستند و دارند میرند جلو...اول فکر کردیم دارند بازرسی میکنند ولی حامد عشقی گفت نه دارند شام میدند.........هههههه......خیلی از دست این یه تیکه حرف حامد خندیدیم.........خلاصه رفتیم جلوتر و دیدیم کیک و ساندیس میدهند....از 500 تومان فکر کنم لااقلش 150 یا 200 تومن زنده شد.....خیلی خوب بود برامون.....بعد از خوردن کیک و ساندیس به طرف بیرون رفتیم و دیدیم که بچه ها نیستند، آقا جعفر زحمت کشیدند و فکر کنم با رضا آنلاین داشتند آنلاین صحبت میکردند که کجا همدیگه رو ببینیم وبا هم قرار گزاشتیم که در نزدیکه فکر کنم مترو همدیگه رو ببینیم اما متاسفانه نام ایستگاه مترو یادم نیست اما اینجور که حامد میگفت بالای شهر تهران بوووووودد.....از هوای تهران هم بگم که واقعا اذیت شدم......من که گلوم از دوود و دم داشت میسوخت همینطور چشمهام ، حیات عزیز هم همینطور ، به شین مانس گتیم چرا همچینیه ؟ گفت اگه ما یه روز این هوا رو استشمام نکنیم مریض میشیم و نمیتونیم هوای پاک نفس بکشیم....خلاصه داروخانه هم نبود که لااقل یه ماسک بگیریم....نیست منم حساس.....اما خوب به هر حال به هر سختی بود به راه خود ادامه دادیم.....سوار مترو شدیم و در ایستگاه مصلی (اگه اشتباه نکرده باشم )پیاده شدیم و بعد از یه پیاده روی کوتاه به درب سالن همایش رسیدیم ....میخواستیم عکس یادگاری بگیریم که باممانعت مامور حراست روبرو شدیم......حالا انگار چی میشه که یه عکس ما داشته باشیم.....خداییش هر کی میخواست اصفهان عکس بگیره کسی ایراد بهش نمیگرفت که اینقدر اونها به ما سخت گرفتن(این یه تیکه انتقاد بوداااااااا) ...خلاصه به داخل رفتیم و بعد از گرفتن پک هایی پذیرایی میخواستیم به داخل برویم که متاسفانه اینجا هم به تمام کاربرا ایراد گرفتند و نذاشتند که کسی پک ها رو داخل ببره .....ما هم یه دونه از پک ها رو بردیم بیرون و خوردیم ویکی دیگه هم که بود از حیات طیبه بود و چون حیات اونجا نبود وبرایه کار واجبی چند دقیقه ای ما رو تنها گذاشته بود ما هم از یه کلک سامورایی .....ههههههههه......استفاده کردیم البته با کمک محسن خسرو عزیز......و یکی از پکها رو که شامل موز ، آب میوه ، شکلات ، تی تاپ و والس بود رو داخل کیف محسن خسرو گزاشتیم و بعد یکی دیگر از پکها رو به طور تفکیک شده داخل کیف حیات طیبه و بعد از آن به طرف داخل رفتیم .بعد از اینکه داخل سالن شدیم گوشی من شارژ نداشت و رفتم دنبال یه جایی برای شارژ و گوشی رو گذاشتم شارژ بشه.حیات هم گوشیش شارژ نداشت با هم گوشی ها رو گذاشتیم شارژ بشه بعد از حدود نیم ساعت گوشی ها رو که حدودا یکمی شارژ شده بود برداشتیم و رفتیم دوباره بیرون..... مکلارن و جعفر  داشتند کمک تبیان میکردند که پک ها رو بدهند و در همین حین مدیر انجمن کارآفرینی فکر کنم آقای حیدری به آنها اضافه شد.....ما هم که بیکار به آقای حیدری گفتیم شما که مدیر انجمن کار آفرینی هستید پس یه کاری برای ما تهیه کنید.....با متانت و خنده ای گفت : چشم برای شما هم کار هست.بیایید پک ها رو توزیع کنید.میخواستیم بریم کمک کنیم که آنشرلی و نوای آسمانی آمدند .حیات طیبه به من گفت که بیا بریم حلالیت بطلبیم.من هم گفتم باشه و رفتیم به طرف آنها.وقتی میخواستیم سر بحث رو باز کنیم گفتم که خانم آنشرلی ما اومدیم حلالیت بطلبیم.آنشرلی گفت:حلالیتتتتت؟؟؟ما هم گفتیم : بله . آخه وقتی داخل قطار میومدیم غیبت کردیم و از دوستان هم همینجا عرض حلالیت دوباره میکنم.اما خوب نمیشه جلویه زبون رو نگرفت.البته بحث سره این حاج رسول الله بوداااااا.اما آنشرلی باورش نمیشد که به خدا بحث سر همین بوده....در حین اینکه داشتیم گوشی رو شارژ میکردیم آقای خدابنده از دفتر تبیان تماس گرفتند و به ما یه ماموریت ویژه دادند تا با مدیران انجمن تهران هماهنگی کنیم تا بتوانیم از آنها هم در انجمن نصف جهان بهره ببریم.ما هم به آنشرلی و نوای آسمانی گفتیم ولی ما هر چی توضیح میدادیم متوجه منظور مان نمیشدند که نمیشدند !!!عجببببببببب......بعد من و حیات به طرف درب دررفتیم مثل اینکه حیات منتظر کسی بود؟نمیدونم......اما دوباره برگشتیم و وقتی رفتیم دوباره داخل خانم احمدی رو دوباره ملاقات کردیم و عرض سلامی دوباره و اینکه اگه کمکی میتونیم انجام بدیم دریغ نکنند ، و به ما بگویند.....دوستدار U رو هم از نزدیک زیارت کردیم....بعد به صندلیهای که بچه ها برای ما رزرو کرده بودند و رفتیم ونشستیم... امان از شیطنت این بچه ها ....وقتی نشستیم روی صندلی دوستان برداشته بودند برگه هایی که روی آن نوشته بودند مهمان ویژه رو گذاشته بودند به صندلی ما.....ما رو بگو نمیدونستیم که دیدیم همه به ما یه جورایی نگاه میکنند تا که بعد فهمیدیم چه خبره .......هنگام شروع بود که من و حیات یادمون افتاد نماز رو نخونده ایم و در هنگام پخش سرود ملی بود که بلند شدیم و سالن رو ترک کردیم به طرف سالن روبروی سالن همایش رفتیم و فکر کنم سالن اسمش خانه عکاسان ایران بود.....رفتیم و نماز رو خواندیم و اومدیم داخل دیگه مراسم شروع شده بود و بعد از تلاوت قرآن ، مجری محبوب و دوست داشتنی صدا وسیما آقای رفیعی اومدند و مجریگری برنامه رو به عهده گرفتند......خلاصه برنامه رو اجرا کردند ....اول از همه فکر کنم جناب آقای روستایی بودند که به سخنرانی در مورد اهداف سایت پرداختندو چشم انداز آینده، بعد مراسم مسابقه رو با شور حالی وصف نشدنی برگزاری کردند من هم میخواستم شرکت کنم که نمیدونم حسین رفیعی من رو ندید همه رو میدید غیر از من.....اما از بچه ها رضا آنلاین64 بالا رفت و پایه خنده بوداااااااااا...........حسین رفیعی از چهار نفر از بانوان و چهار نفر از آقایان دعوت به مسابقه کرد....سوال هم این بود که فرق بین است و هست چیه؟؟؟من که خودم نمیدونستم ولی یه نفر از این هشت نفر درست جواب داد و گفت: است فعل ربطی هستش.....هههههههه........حیات طیبه اگه میرفت بالا برنده بود...جواب درست رو به من گفته بود....خلاصه دور اول مسابقه تمام شد.حسین رفیعی خواست که این جمله یه بار تکرار کنند.....حالا جمله چی بود ؟جمله این بود : تاجر تو چه تجارت میکنی.....تو را چه که من چه تجارت میکنم...از بانوان شروع کرد کسی به قشنگی نفر سومی نتونست بگه....بعد از اینکه تمام شدبانوان رو تشویق کردند و بعد از دادن جایزه ای به آنها آنها به پایین رفتند و نوبت به آقایان رسید....حالا حسین رفیعی از آنها خواست تا جمله اول را با آواز بخوونند...ما که روده بر شدیم از خنده.....یکی به سبک شجریان میخوند یکی به سبک خشن .....وایییییی .....که چقدر خنده دار بود وقتی به رضا آنلاین رسید بعد از خواندن ،  رضا آنلاین  و یه نفر دیگه به عنوان نفرات برتر شناخته شدند و اون دو نفر هم بلیط رفت و برگشت مترو به دوشهر زیارتی ری و شاه عبدالعظیم داده شد....ههههههههه....امان از دست حسین رفیعی......بعد از آن هم جلسه پرسش از مسئولین سایت رسید که مدیر بخش دین و اندیشه (اگه اشتباه نکنم) و مدیر فنی سایت و مدیر بخش انجمن ها(خانم احمدی)قائم مقام سایت تبیان و یکی از اعضاء هیءت مدیره در این پرسش و پاسخ شرکت کردند.بعد از چند دقیقه سوالات نوبت به خانم احمدی رسید و از کاربراصفهانی که در جلسه شرکت کرده بودند تشکر کرد و دفتر تبیان اصفهان را دفتری فعال نام بردند و از کاربران اصفهانی تشکر کردند(از طرف تمام بچه های اصفهان در انجمن نصف جهان ممنونیم خانم احمدی) بعد از پایان جلسه پرسش و پاسخ ، نوبت به ریاست محترم سازمان تبلیغات اسلامی رسید که به سخنذانی پرداختند ، بعد نوبت به کوچولوهای تبیانی رسید که محفل رو شاد کنند .........البته متذکرشوم که در قبل از این گروه سرودی آمدند و  شعر های قشنگی را سرودند و خواندند که خال از لطف نبود......خوب داشتم میگفتیم که کوچولوهای تبیان هم آمدند و فضای مجلس رو که خسته بود دوباره بیدار کردند....حسین رفیعی از اونها خواست تا خودشون رو معرفی کنند و اینکه شغل آینده اونها چیه ؟ یکی میگفت معلم میشم! رفیعی میپرسید معلم چی ؟ میگفت نمیدونم ؟ اون یکی میگفت دکتر! میگفت دکتر چی ؟ گفت : دکتر پزشک !!!اون یکی میگفت پلیس ، اون یکی میگفت استاد ، اون یکی میگفت خلبان ، تا اینکه به دختر خانم با حجابی رسید که وقتی ازش پرسید میخوایی چی کاره بشی ؟گفت میخواهم عروووووووووووس بشم......جمعیت همه زدند زیر خنده ........عجبببببب........بعد از اونها خواست جیغ ماوراء بنفش بکشند .......همه یه جیغ زدند تا نوبت به آقا پسر آخری که رسید جیغی ممتد زد که گوش ما داشت سوت میکشید.....بعد ازپایین رفتن کوچولوها(یاد ستاره کوچولو افتادیم......جاتون خالی)نوبت به مراسم قرعه کشی رسید.....از جمعی که برنده شد فکر کنم cliff آشنا ترین بود.....به ایشون تبریک میگم......بعد از آن هم مراسم قرعه کشی پیامک ها بود که انجام شد و خیلی باحال بود ......بعد هم آخر همایش که دیگه باید میرفتیم......در جلویه صندلی ما این دوستان نشسته بودند : ممل 92 ، حامد عشقی ، جعفر ، مکلارن ، جهان آرامش ، پارسا زاهد ، مجنون صفت اما یه نفر بود که از دیدنش خیلی خوشحال شدم اما اون من رو نشناخت و من هم اون رو نشناختم ......هههههه (شاید هم شناخت و من نمدونستم)حالا اون کی بودکسی نبود جز شاه شوریده سران......من و حیات که نشناختیم وقتی رفت تا بیرون وبیاد از حامد عشقی پرسیدیم این کیه ؟ گفت نشناختید ! گفتیم نه؟ گفت : کسی نیست جز شاه شوریده سران....ما تا اون موقع نمیشناختیم اما اون هم من نمیشناخت وقتی بهش گفتم من ممیزی هستم و میخواهم سطح دسترسی رو ارتقاء بدم گفت به حیات طیبه بگو .گفتم میخوام شما انجام بدهی اما گفت من پولی کار میکنم(شوخی میکردیماااااااا......لطفا جدی نگیرید)بعد گفت من فلان قدر میگیرم که من گفتم حیات میگه من نصف نصف میگیرم .شاه شوریده سران سرخ شد ، سبز شد ،آبی شد ، آبی راه راه شد ، گفت بده همون حیات برات درستش کنه ..........ههههههههه........من و حیات فقط داشتیم میخندیدیم .....بعد در هنگام خروج از همایش داششتیم به بیرون میرفتیم که ممل 92 ما رو با cliff آشنا کرد و ما هم که داشتیم میرفتیم بیرون نتونستیم با ایشون حرف بزنیم آخه دمی درب داشتند شام میدادند(قابل توجه حامد عشقی......ههههه.....)و یه لحظه خیلی شلوغ شد.....اما قبل از خروج آنشرلی ونوای آسمانی و همچنین سرکار خانم احمدی رو باز زیارت کردیم و ضمن عرض حلالیت واینکه ما مسافر هستیم و هیچ چیز روی سفر ما ننوشته شده از ایشون خواستیم حلال کنند ولی ......(حلال نکردند...) .....ج د ی ن گ ی ر ی د ...........بعد هم درباره طرح آقای خدابنده با خانم احمدی مشورت کردیم و از ایشون خواستیم مدیران انجمن های تبیان رو برای همکاری وسیع با انجمن نصف جهان آماده کنند .....(شاید از مزایا بتونید استفاده کنیدا).......ایشون هم قول همکاری های لازم رو دادند و قرار شد با دفتر تبیان اصفهان تماس بگیرند و همکاری کنند(همینجا تشکر ویژه تا تنورداغه) ....بعد به طرف بیرون رفتیم و وقتی شام رو گرفتیم با دوستان خداحافظی کردیم و داشتیم به طرف درب خروجی میرفتی که cliff  و tear drop سوار بر ماشین بودند به همراه دختر کوچولوشون که در همین حین حیات خیلی یه باره حالش بد شد و من یه لحظه بهش گفتم حالت خوبه؟ گفتش چیزی نیست و  داشتیم میرفتیم به طرف بیر ون و با تمام دوستان تهرانی دست و روبوسی کردیم و خداحافظی کردیم و داشتیم میرفتیم به طرف مترو با جهان آرامش.در ضمن ما به چهار راه که رسیدیم با آقا جعفر هم یه کار کوچیک که من و حیات میدونیم داشتیم که قسمت نشد  دوباره ببینیمشون.....اما به طرف مترو حرکت کردیم من که خیلی خسته بودم و در راه شامم رو خوردم ولی حیات که خیلی ناراحت بود حتی نمیتونست نگاه به شام هم بکنه و گفت بعدا میخورم ..... بعدا ناراحتیشو فهمیدم .......خلاصه درب مترو که رسیدیم با جهان آرامش هم خداحافظی کردیم و به طرف مترو داشتیم میرفتیم که صدای سوت مترو رو شنیدیم و دوان دوان رفتیم و سوار مترو شدیم .اول من وارد مترو شدم بعد حامد عشقی و تا حیات داشت میومد داخل درب داشت بسته میشد که کشیدیمش داخل و گرنه بعد حیات باید با تاکسی خودش رو به ما میرسوند چون آخرین مترو بود ......بعد به ایستگاه  که رسیدیم پیاده شدیم و به طرف ترمینال آرژانتین رفتیم ....... هیچی اتوبوس نبود که به سمت اصفهان بره.....خیلی بدجوری بود ........اوضاع قاراش میش بود(لهجه خاص)....خلاصه تصمیم گرفتیم به ترمینال جنوب بریم و اونجا برویم و سوار تاکسی بشویم و برویم قم ....چون حیات ماشینشون قم بود و هماهنگی کردیم تا بریم و ماشین رو برداریم و بریم اصفهان.....تا اینکه ما رسیدیم و وقتی رسیدیم سوار یه پژو شدیم و حدود 3500 تومان گفت میگیرم هر نفری تا قم .......آهان داشت یادم میرفت یه چیز با حال ....در حین برگشت از ترمینال آرژانتین به سمت ترمینال جنوب سوار یه تاکسی شدیم و باهاش یکمی انگلیسی حرف زدیم ......... هنگامی که سوار ماشین شدیم یه پیکان بود با یه راننده حدود 40 سال و وقتی سوار شدیم گفتیم hello .....یارو گفت : هان....ما هم گفتیم : هان no yes < ok یارو که نمیدونست ما چی میگیم بنده خدا گیج شد تا اینکه گفتم ما میریم ترمینال جنوب ! یه نفس تازه کشید و گفت خدا رو شکر یه آدم که زبونمون رو بفهمه هست.....عجب حکایتی داشتیم .......ههههههههههییییییییییییییییی .........بنده خدا فکر کرد ما واقعا خارجی هستیم و ما گفتیم نه ما خارجی نیستیم و ما اصفهونی هستیم و اومدیم تهران(عجب حکایت شیرینی بود)....بعد دیدیم که چند تا اتوبوس ایستادند و میگند اصفهان ...حیات دوید و رفت گفت میره اصفهان و جایه خالی داره ما هم رفتیم و وقتی اومدیم سوار شیم گفت جاها تمام شده و دوتا صندلی خالی که کنار دست راننده بود خالی بووود حیات طیبه کنار نشست و حامد عشقی هم در کنار حیات طیبه من هم کنار حامد عشقی و راننده در رکاب نشستم و داشتم با راننده حرف میزدم.....اتوبوسشون اسکانیا بود و اون جلو هم خیلی حال میداد و وقتی از ماشینا سبقت میگرفت یاد مکلارن میفتادم.....ههههههههه.........اما در این حین راننده به اون شوفرش که فامیلش هم فامیل ما بود گفت آقایه ....(به دلیل دلایل امنیتی از گفتن فامیلی معذوریم....ههههه )بعد رو به آن آقا که اسمش حسین بود گفتم حسین آقا از کدوم نقطه اصفهان هستید و گفتند مشتاق....ولی گفت قبلا یه باغ نزدیک منطقه ما داشته است....از این جمله بسیار مسرور و بسی خوشحال شدم.....بعد حیات طیبه گفت میخواهی برویم قم و ماشین رو برداریم و بریم اصفهان یا برویم به اصفهان......بعد از چند لحظه مکث و اینکه احساس کردم ایشون خسته هستند و به رانندگی حامد هم نمیشه اطمینان کرد گفتم بهتره به اصفهان برویم......بعد زنگ زد و گفت که برای ماشین نمیاییم....سپس به گفتگو با راننده پرداختیم و در حدود نیم ساعت بعد در اتوبان تهران – قم حادثه دلخراشی اتفاق افتاده بود و یک ماشین که به طرف تهران میامده بود دچار سانحه آتش سوزی شده بود (معلوم بود تازه اتفاق افتاده)......امیدواریم برای هیچ کدوم از سرنشیناش اتفاقی نیفتاده باشه.....داشتم به بیرون نگاه میکردم که دیدم حیات طیبه از فرط خستگی خوابشون برده.....نمیدونید که روی صندلی جلو چقدر سخته خوابببببب........حامد به من گفت بیا جاهامون رو عوض کنیم من هم جام رو با اون عوض کردم و خوابیدم.......ساعت حدود 3 بود که بیدار شدم و دیدم در یه رستوران اتوبوس ایستاده.....رفتیم داخل و چند دقیقه ای استراحت کردیم و دوباره بعد از نیم ساعت ماشین به حرکت خود ادامه داد

ساعت حدودای 6 صبح بود ......اتوبوس نزدیک ترمینال کاوه بود......بوی شهرمون رو که استشمام کردیم از خواب پریدیم.......حال و هوایی دیگه داشت شهر....آخه روز 22 بهمن بود ......از اتوبوس پیاده شدیم و میخواستیم کرایه رو حساب کنیم..... به اون آقاهه که هم فامیلمون بود گفتم چند ؟ گفت : 14 هزار تومن.......کله مون سوت کشید(با لهجه بخونید) .......گفتم 14 هزارتومن گفتم بیا این 12 هزار تومن .....دستش رو که باز کرد دید 10 هزار تومن بیشتر نیست!.....ههههههه.......دوباره کلک سامورایی زده بودیم.......راننده میگفت به خدا این قیمتش هست ...ما هم گفتیم تا بقیشو ازت نگرفتیم برو....بعد گفتیم خدا بده برکت و رفتیم ...به طرف بیرون رفتیم ...حامد یه تاکسی گرفت و به یه مدرسه که میگفت مال پدرش هست رفتیم و اونجا زود نماز رو خوندیم فکر کنم ساعت 6 و نیم بود پس نمازمون قضا نبوده......الحمدالله.....بعد به استراحت کردن پرداختیم ....موبایل رو برای ساعت هشت و سی دقیقه تنظیم کردم اما چون محل گوشی برای شارژ خیلی دوربود برای بیدار شدن نتونسته بودم صدا رو بفهمم اما کارا خدا راس ساعت 8 و نیم بیدار شدم ولی از فرط خستگی دوباره غش کردم.......غش میکنیم ........هههههه........ اما انگار یه نیروی غیبی میخواست من بیدار بشم ، ساعت 9 و نیم بود که بیدار شدم و سریع کارهامو کردم ، میخواستم حیات و حامد عشقی رو بیدار کنم ولی دیدم خسته هستند پس بیدارشون نکردم و رفتم برای تظاهرات و هم به قولی که داده بودم عمل کنم هم خاری در چشم دشمنان اسلام باشم و هم اینکه یه کمکی به دوستان کرده باشیم و تجدید میثاق .....

البته ساعت 10 حیات و حامد عشقی هم اومده بودند ولی نتونستم ببینمشون...حیفففففف........

و این بود کل سفر 1 روزه ما به تهران.....اگه هشتاد روز میتابیدیم باید یه دیوان مینوشتم........ههههههههه....

این خاطره یه روزه ما با دوستان نصف جهانی بووووود ...... گزارش هایه دیگه هم دارم که براتون میزارم

خوب موفق وموید باشید

فعلا

یا علی مددی

 




  • جی ای سی سی
  • مهریه
  • کارت شارژ همراه اول