سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : جمعه 93/3/9 | 3:56 عصر | نویسنده : قدرت الله توکلی

سلام ب همه دوستان گلم

بعد از مدت حدود خیلی  وقت دوباره دست به تایپ شدم و انشالله میخوام ک بیشتر به وبلاگم برسم .

الحمدالله بعد از ازدواجم به خیلی از خواسته هام رسیدم و خیلی از اهدافم پر پر شدند ، ولی با توکل به خدا و قدرت هر چه بیشتر

ادامه میدم تا بتونم به تموم اهدافی که میخوام برسم.

حدود چندتا از دوستان از من رنجور و ناراحت شدند ، میدونم ، داشتن دوستای خوبی که شاید

تا آخر عمر دیگه نتونم مثل اونا رو پیدا کنم . امیدوارم که من رو حلال کنند و انشالله بتونم جبران کنم برای تک تکشون

از همین الان میخوام که اگه خطا اشتباهی از من سر زده به یکی از روش های زیر بهم اطلاع بدند

تا بتونم از دلشون در بیارم و انشالله جبران مافات کنم .

حلالم کنید خلاصه

به صورت پیام خصوصی در همین مکان مقدس :دی

به صورت اد کردن توی لاین و وایبر و واتس آپ

(شماره تلفنم رو به ایمیلتون میرفستم :)   )

به ای دی یاهوم : haj_ghodrat_allah

و من الله التوفیق




تاریخ : پنج شنبه 93/3/8 | 5:22 عصر | نویسنده : قدرت الله توکلی


ذلِـــکَ بِما قــَدَّمـــَتْ یَـــداکَ ... [الحج : 10]
این در برابر چیزى است که دستهایتان از پیش براى شما فرستاده ...
با هر دست دادی با همان دست می گیری
مثلا :
اگر جنسی را گران فروختیم ، جنسی را به ما گران می فروشند
اگر مزاحـــــم ناموس کسی شدیم ، مزاحـــــــم ناموسمان خواهند شد
اگر به ناحق در گوش دیگران زدیم ، به ناحق در گوشمان زده می شود
و ...
لطیفه
شخصی یک حلب شیر را که موش در آن افتاده بود به شخصی داد و گفت برای مرحوم پدرم نماز قضا بخوان!
و بعد از مدتی برای حلالیت طلبی نزد او رفت و اعتراف کرد که آن حلب شیر، نجس بوده است و طرف با تعجب گفت؛ عجب! پس بگو چرا هر وقت وضو می گرفتم که برای مرحوم پدرت نماز بخوانم، بی اختیار باطل می شد!!

 

سلام به دوستان گلم

نمیدونم چرا حسش نیست مثل سابق باشم

نمیدونم از همین دست استدم یا نه :دی

خدا خودت کمک کن بتونم برگردم به جایگاه قبلم :)

آمین




تاریخ : شنبه 92/8/18 | 12:10 صبح | نویسنده : قدرت الله توکلی

سلام

خیلی وقت بود آپ نکرده بودم ... حتی برای مراسم عقد خودم !

اما این آپ مخصوص داداش گلم محمدرضا هست که چند روزی هست عزادار پدر گرامیش هستش ...

مطلب برگرفته از وبلاگ خود داداشمه ... 

خداوند انشالله بهت داداش گلم صبر بده ...

از طرف بنده و خانواده ام هم تسلیت رو پذیرا باشید ...

بسم رب الحسین 
انا الله و انا الیه راجعون

دیروز پیش از ظهر پدر بزرگوارم به لقاء الله رفت
 

 
بعد از قریب به 50 سال روضه خوانی اباعبدالله در منزلش و بعد از 43 سال گرفتن سالگرد پدرش ( مرحوم صغیر اصفهانی) و بعد از بیست و هفت سال گرفتن سالگرد شهیدش بالاخره به سوی دیدار پدر و فرزندش پر کشید...زندگی ای که همه اش سوخت و سوز بود و صبر و تحمل و بزرگمنشی..... خدا را شکر ، الحمدلله
  
من نمیدونم چی باید بگم فقط برا دل خودم دارم مینویسم 
یا امام حسین....
دمت گرم که نمک محرم امسال منو پر رونق تر داری میدی که به معنای واقعی تر بگم بابی انت و امی...
ممنونم که این امید رو بهم دادی که واقعی تر برات ضجه بزنم ناله کنم گریه کنم 
که فرمود هر مصیبتی بهتون رسید و گریه تون گرفت برای مصائب اباعبدالله گریه کنید...
دمت گرم که مزد پدرم رو با چنین تشییع پیکری از سینه زنات و هیئتیهات دادی
ازت ممنونم که بزرگواری کردی و مزد یکی از پیرغلامانت رو به این خوبی دادی 
میدونستی ایشان نیت داره هر سال عاشورا بیاد پابوست، گفتی امسال رو به عنوان سال سوم دیگه بیا دیدار خودم .. اونم با دو روز پیشواز به محرم... نه ؟ اینطور نیست؟ هنوز یک شب نشده خوابش رو دیدند... دروغ که نیست.
مگه سلام دادن هنگام تخلیه ی روحش صحت نداره؟ 
مگه همش نمیگفت: 
خوشا آنگه خوشا آندم که رخت از این جهان بندم
بر آید روحم از پیکر به عشق ساقی کوثر
چو روز رستخیز آید که هول هر کس افزاید 
روم مستانه در محشر به عشق ساقی کوثر

امروز صبح من به جاش اذان گفتم
اما من کجا ؛ اون کجا .... من که خاک کف پایش هم حساب نمیشدم چه برسه بخوام راه اونو ادامه بدم
من نمیتونم یا امام حسین... خودت رحمم کن
انا عبدک الضعیف 
الحقیر

المسکین

امروز ظهر وقتی توی قبرشون دراز کشیدم حسی بهم دست داد بسیار عجیب
توی اون محیط تنک و باریک که اندازه ی نیم تنه بیشتر جا نبود وقتی نگاه انداختم به بالا نمیدونم چرا بدنم آرامش گرفت...واقعا نمیدونم ...فقط ذکر مقدس یا اباعبدالله تونستم بگم و " بَه بِه این مقام" که تیکه کلام همیشگی پدرم بود....
یا امیرالمومنین امشب شب اول قبرشون هست ، یقینا خودتون همراهی خواهید کرد برای ارامش ابدی و همیشگی پدر عزیزتر از جانم.
امیدوارم به مدد شما اهل بیت عصمت علیهم السلام بهشت ایشان از همان لحظه ی خروج روح از بدنشان آغاز و از قرار گرفتن در قبر ادامه پیدا کنه....

التماس دعای فراوان




تاریخ : شنبه 90/9/12 | 8:12 عصر | نویسنده : قدرت الله توکلی

هوالحکیم

سلام ب هم دوستان عزیزم ، امروز با ی حکایتی در خدمتتون هستم

ک خوندنش خالی از لطف نیست و تقدیم میکنم ب بهترین دوستانم :

حکایت اینگونه آغاز میشود که دو دوست قدیمی در حال عبور از بیابانی بودند.

در حین سفر این دو سر موضوع کوچکی بحث میکنند و کار به جایی میرسد که

یکی کنترل خشم خودش را از دست میدهد و سیلی محکمی به صورت دیگری میزند.

دوست دوم که از شدت ضربه و درد سیلی شوکه شده بود بدون اینکه حرفی بزند روی شنهای بیابان نوشت:

« امروز بهترین دوست زندگیم سیلی محکمی به صورتم زد.»

آنها به راه خود ادامه دادند تا اینکه به دریاچه ای رسیدند. تصمیم گرفتند در آب

کمی شنا کنند تا هم از حرارت و گرمای کویر خلاص شوند و هم اتفاق پیش آمده را فراموش کنند.

همچنانکه مشغول شنا بودند ناگهان همان دوستی که سیلی خورده بود حس کرد گرفتار باتلاق شده

و گل و لای وی را به سمت پایین میکشد. شروع به داد و فریاد کرد و خلاصه دوستش

وی را با هزار زحمت از آن مخمصه نجات داد. مرد که خود را از مرگ حتمی نجاتیافته دید،

فوری مشغول شد و روی سنگ کنار آب به زحمت حک کرد:

« امروز بهترین دوست زندگیم مرا از مرگ قطعی نجات داد.»

دوستی که او را نجات داده بود وقتی حرارت و تلاش وی را برای حک کردن این مطلب دید با شگفتی پرسید:

« وقتی به تو سیلی زدم روی شن نوشتی و حال که تو را نجات دادم روی سنگ حک میکنی؟»

مرد پاسخ داد:

« وقتی دوستی تو را آزار میدهد آن را روی شن بنویس تا با وزش نسیم بخشش

و عفو آرام و آهسته از قلبت پاک شود. ولی وقتی کسی در حق تو کار خوبی انجام داد،

باید آنرا در سنگ حک کنی تا هیچ چیز قادر به محو کردن

آن نباشد و همیشه خود را مدیون لطف وی بدانی.»

-*-*-*-*-

پ ن : 1 - یاد بگیریم آسیبها و رنجشها را در شن بنویسیم تا فراموش شود و خوبی و لطف دیگران را در سنگ حک کنیم تا هیچ گاه فراموش نشود

 پ ن  : 2 - ما آمده ایم تا با زندگی کردن قیمت پیدا کنیم نه به هر قیمتی زندگی کنیم!

پ ن : 3 - ممنون از تموم دوستان قدیمیم ک نمیدونم چطور الطافشون رو جبران کنم ، خجالت زده همه شونیم . دمتون گرم رفقا .

پ ن : 4 - ممنون از دوست عزیزم ک این مطلب رو ب ایمیلم فرستاد .




تاریخ : دوشنبه 90/8/23 | 8:9 عصر | نویسنده : قدرت الله توکلی

دختر صدساله

 

جوان تحصیل کرده ای پیش یکی از ثروتمندان رفت تا دختر او را خواستگاری کند.همین که مرد چشمش به قیافه جوان افتاد از این که چنین داماد موقری داشته باشد بسیار خوشحال شد.لذا برای تطمیع وی گفت: من سه دختر دارم که هیچ یک ازدواج نکرده اند و می خواهم همه را به راحتی شوهر دهم از این رو تصمیم گرفته ام به هر یک از آن ها موقع عروسی به تناسب سنشان پولی دهم تا دست خالی به خانه شوهر نروند.

 

به عنوان مثال آن که هجده سال دارد هجده هزارتومان و آن که بیست وپنج سال دارد بیست وپنج و دیگری که سی ودوسال دارد به همان مقدار وجه نقد دهم. حال شما به خواستگاری کدام یک آمده اید؟

 

جوان کمی فکرکرد و پرسید: شما دختر صدساله ندارید؟!

-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=

 سلام به همه دوستای گلم ، خیلی وقت بود آپ نکرده بودم ، دلم لک زده برای همه تون .

انشالله ب روز تر هستم با آپ های جدید.

عید غدیر هم بر همه شما دوستان عزیزم مبارک :-*

فعلا

یا علی مددی




       

  • جی ای سی سی
  • مهریه
  • کارت شارژ همراه اول