سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : جمعه 88/6/27 | 9:17 عصر | نویسنده : قدرت الله توکلی

هوالحکیم

سلام

پیشاپیش فرا رسیدن عید سعید فطر رو به همه شما دوستان عزیزم تبریک عرض

 مینمایم و براتون خشنگ ترین لحظه ها رو آرزو دارم ...

خوب بریم سراغ خاطرات روز 23 ماه رمضان مصادف با شبهای لیالی قدر ...

به پدر و مادرم گفتم که من دارم میرم برای قم و جمکران ... هرچند چند روز قبل تر هم بهشون گفتم ولی بازهم بهشون گفتم ...

خلاصه امر اینکه سریع لباسهام رو پوشیدم و دوباره پدرم اومد و 5 هزار تومن و مادرم هم 3 هزار تومن دادند ...

چون پول داشتم خیلی نگرفتم ...

برای همین سریع السیر سوار موتور شدم و اومدم برای ترمینال جی و موتورم رو گذاشتم مغازه دامادمون و با ایشون هم خداحافظی کردم و رفتم توی ایستگاه منتظر شدم تا اتوبوس بیاد ...ساعت حدود 15و45 دقیقه بود ... اتوبوس اومد ... سوار شدیم و تا اول خیابان کاوه اومدیم ... پیاده به طرف ترمینال کاوه اومدم... در راه فک کردم برم مشهد ... اما دیدم فکر خوبی نیست ... چون هم شب احیاء اونجا نیستم و هم اینکه روزه ام بهم میخوره ... پس همون نیت قم و جمکران رو کردیم و اومدیم و سوار بر اتوبوس شدیم ... ساعت حدود 16 و45 اتوبوس حرکت کرد  و در راه فیلم دلشکسته رو برامون گذاشت ... از یه لحاظ دوست داشتم ببینم چون بعضی از صحنه هاش خیلی خیلی خشنگ بود ... البته صحنه خنده دارهاش نه هاااااااااا ...صحنه های دیگرش ...همون معنویااااااااااش ...

بعد اومدیم و کتاب گلبرگ زندگی رو از کیف در آوردیم و شروع به خواندن کردیم ... در بین راه هم چندین اس ام اس رد و بدل شده که از گفتن آن خودداری میکنییییییییییییم !!!

سپس ساعت حدود 2 ساعتی رو فک کنم در راه خواب بودم .... برای اینکه شب رو بتونم بیدار باشم خوابیدم در اتوبوس ... خواب که نمیشه گذاشت اسمش رو ... اما به هر حال یه قیلوله ایی رفتیم

ساعت 19 و 20 دقیقه اتوبوس حدود 20 کیلومتری شهر مقدس قم ایستاد ... برام جالب بود که هنوز اذان نگفته یک سری دارند روزه خواری میکنند ... نمیدونم اینها همون هایی هستند که میگند : اللهم عجل لولیک الفرج

به هر حال خیلی ها سیگار روشن کرده بودند و همچین سیگار میکشیدند که انگار مثلا ... لا الله الا الله ... هر چی میخواییم چیزی نگیم ...

بعدش رفتم نزدیک سوهان فروشی ه ... یه جعبه سوهان به طرفم گرفت گفت بفرما ! من هم یواش گفتم نمیخوام ... گفت آقا بفرما سوهان ! گفتم آقا روزه هستم

شاید طرف باورش نمیشد ... نمیدونم ... دیگه چیزی نگفت و من هم اومدم به طرف اتوبوس و سوار اتوبوس شدم ...

یه چند دقیقه ایی طول کشید تا اتوبوس حرکت کنه ... اما خوب اومد و ما رو ساعت 20 رسیدیم فلکه 72 تن ...پیاده شدم و اومدم و سوار تاکسی شدم و به طرف حرم حضرت معصومه س حرکت کردم ... انگار خیلی وقت بود که دلم پیش حضرت بووود ... یه حس و حال دیگه ایی داشتم ... بعدش تا رسیدم روبرو حرم ... رفتم و افطار یه ساندویچ همبرگرد ... (یه همبرگر 1500 تومن ... موخمان سوت کشید البته با نون اضاف و نوشابه بوداااااا ) خوردم و اومدم به طرف حرم و نماز مغرب و عشاء رو خوندیم و پس از خواندن اذن دخول و زیارت حضرت به پای مزار آن حضرت رفتم و برای خودم وسایر دوستانی که التماس دعا گفته بودن و اونهایی هم که نگفته بودن دعا کردم ...

یه شور و حس و حال خاصی داشت حرم ... خیلی برام لحظه ی قشنگی بووود ... در اون وقت حتی فکرش هم رو نمیتونستم بکنم که چه مکان پاک و مقدسی هستم ...

پس از زیارت حضرت اومدم بیرون از ضریح که حدود ساعت 21 بود ... به طرف بیرون از حرم حرکت کردم در حین راه برگشت ... بر سر مزار مرحوم آیت الله بهجت (دامه البرکاه) رفتم و یه زیارتی هم کردم و سریع اومدم بیرون و در حسن برگشت دائی گرام هم زنگ زد و التماس دعا به طرز خودم و خودش گفت...

ما کی باشیم برای دعا کردن دیگران ... وقتی خود محتاج دعاییم ... خلاصه دعا گو شدیم برای همه ... امیدوارم که خداوند قبول کنه

بعد سوار بر تاکسی شدیم و به طرف مسجد مقدس جمکران راه افتادیم و  حدود ساعت 22 مسجد مقدس جمکران بودیم....

به مواد غذایی رفتم و مقداری هله هوله خریدم و تناول کردم که گرسنه نشم و فکر شکم در حین راز و نیازز نباشم  

بعد اومدم وضوخانه و تجدید وضو کردم و اومدم به طرف مسجد و در این بین که داشتم میومدم همه اس ام اس میدادند و التماس دعا میگفتند ... آخه برای همه سند تو آل کردم تا هم اونها در شب قدر یاد ما باشند و هم اینکه وقتی اسم دوستان و آشنایان رو میدیدم یادم می افتاد و براشون دعا میکردم ... بعد اومدم داخل مسجد و  نماز تحیت و نماز آقا حضرت صاحب الزمان (عج)رو خوندم و و از خدا اولین چیزی که خواستیم فرج آقا امام زمان عج بوووود ... واقعا جای همگی خالی ... چه شور و حالی در مسجد مقدس برقرار بووود...

بعد از خواندن نماز یه چند دقیقه ایی به گذشته ام فکر کردم ... از خود آقا خواستم که بابت همه رو سیاهیم ببخشدم و ...

نمیدونستم چی بگم ... واقعا مونده بودم با این همه رو سیاهی از آقام چی بخوام ...

واقعا برام سخت بود ... بعد این همه گناه و ... بیایی و ازش بخوای که مشکلاتت رو حل کنه ... این همه آقا به یاد ما بود ... کی شد که ما یه بار از خلوص دل به یاد آقا باشیم ...   

خلاصه ... اومدم و رفتم روبروی در مسجد چه جمعیتی اومده بود ... ما هم در همون صفوف اول نشستیم ...

حاج مهدی منصوری بووود ... با اون صدای دلنشینش دلمون رو از فرش میخواست به عرش ببره ... اما ما کجا و عرش کبریا کجا

عرش کبریا جا خوبان رو سفید نه ما روسیاه هااااا ...

دعای فرج خوانده شد ... بعد از آن حاج مهدی منصوری شروع به خواندن دعای جوشن کبیر کردند و یه اس ام اس دادم به یکی از دوستان که گوشی رو بردار و شنونده باش تا دلت رو بیارم جمکران ...

برداشت اما بعد از 20 یا 30 ثانیه قطع کرد و دوباره گفتم بردار و برداشت و اینبار شنونده بود ... هر چند بعدا گفت صدا خوب نمیومد .

_ مهم این بود که بیاد جمکران که اومد _

اون دفعه اولی هم که قطع کرد فرداش گفتش خط رو خط افتاده بود و من کلی خندم گرفته بود  و ...

خلاصه ...

تنها نبودیم دیگه ...

بعد اینکه خیلی از دعاهای جوشن کبیر رو معانیش رو که حاج مهدی متذکر میشد بهمون و ما رو معطوف میکرد بهش واقعا گریمون مینداخت ... من جمله : ای مهربان تر از مهربان ...یا ... ای گنج فقرا ( کنز الفقرا ) ...خیلی با معنا بووود ...

واقعا حال خوشی داشتیم توی اون ساعات ...

ساعت 12 و 50 دقیقه هم دعای جوشن کبیر تموم شد ... زودتر از اون چیزی که فکر میکردیم ... ای کاش تا صبح میتونستیم اسماء خدا رو بگیم ... اما خیلی زود تموم شد ...

سپس دلمون رو راهی کربلا ، مکه و مدینه کردند و بعد از اون یه سینه زنی جانانه داشتیم ... چه شور و حالی ... واقعا این زبان قاصر هست از بیانش ...

اما در مخلص کلام این که :

خیلی فاز داد به قولی خودمونی  

الان ساعت 1 و 20 دقیقه هست و من در دفترچه خاطره ام ثبت کردم  تا این لحظه لحظه ها فراموشم نشه ...

ساعت 1 و 25 دقیقه ... یکی از خادمین مسجد میاد و حجت الاسلام سعیدی رو به منبر دعوت میکنه ...

( حجت الاسلام سعیدی امام جمعه قم )

ساعت 1 و 28 دقیقه حجت الاسلام سعیدی به روی منبر میاد و در مورد دعا کردن و خواص دعا میگه و من هم در این حین در حال خواندن سوره عنکبوت هستم و بعد از خواندن سوره عنکبوت به سخنرانی ایشون گوش دادم ...

ساعت 2 و 5 دقیقه هست ... قرآن ها رو به سر میگیریییم ...ساعت 2 و 30 دقیقه قرآن به سر بودنمان تموم میشه ...

چه شور و حالی داشت وقتی میگفتی  :

الهی به محمدً ... الهی به محمدً ... الهی به محمدً

ساعت 2 و 47 دقیقه هست ... درب مسجد مقدس هستم و میخواهم به طرف حرم حضرت معصومه س برم ... سوار بر یه ماشین ون میشم  و در ماشین هم دوباره دلمون توی حرم حضرت معصومه س بود ... آخه داشت مراسم قرآن به سر بودن رو از رادیو پخش میکرد ... راننده هم در حین رانندگی دعا به سر بود ... صحنه جالبی بود برام ....

انشالله خدا حاجات همه مسلمین و تموم شیعیان رو  بده ... و ... فرج آقامون رو انشالله هر چه سریعتر برسونه

الهی آمین

به حرم که رسیدیم کم کم مراسم رو به اتمام بود ... چه غل غله ای بووووود ... در کنار حرم رفتم و یه نهج البلاغه خریدم ... اصلا باورم نمیشد ... نمایشگاه قرآن اصفهان پسر دائیم خریده بود 4 هزار تومن با تخفیف ... بعد به اون پسر صاحب مغازه گفتم قیمت اش چقدره؟

گفت 3500 تومن و 4000 تومن ... بعد به پدرش گفت و پدرش هم از هر کدوم 500 تومن کم کرد و من 3500 تومن دادم و  یه نهج البلاغه خریدم ...باورم نمیشد وقتی بازش کردم دیدم قیمتش زده 8 هزار تومن

یادمه توی آسایشگاه جانبازان یکی از این عزیزان جانباز بهمون سفارش کرد که حتما بخونیم ...

ما هم که حرف گوش کن ...ما هم اگه نمیخریدیم واقعا ظلم بزرگی به خودمون کرده بودیم ...پس خریدم... شما هم دیدید حتما بخرید و بخونید ...

ساعت 3 و 32 دقیقه هست و من به ستونی تکیه دادم ، پسر بچه ایی خسته اومده کنار من و داره نفس نفس میزنه ...معلومه خیلی بازیگوشی میکرده ... همه دارند دعا میخونند و مشغول ذکر گویی هستن و من خواب آلود ... !!!

به یکی از دوستان اس ام اس دادم ... گفتم به نظر شما من بیام یا بمونم نماز صبح رو بخونم و بیام ...اون هم اس ام اس داد و گفت اگه با وسیله شخصی نرفتید و خسته نیستید نماز صبح رو بخونید و بیایید ... واقعا بعضی ها خوب راهنمایی میکننند ... ممنون دوست خوبم اگه میخونی  گرسنه هستیم ... پس میرم بیرون حرم و یه ساندویچ میگیرم و تناول میکنیم ... اون هم ساندویچ رویا ...توی رویا ساندویچ میبینم یا واقعیه ... نه واقعیه انگار ... فقط بندری داشت و همبرگر ...من هم چون افطار رو با همبرگر سپری کرده بودم ایندفعه رو با بندری سپری کردیم ... نصف شبی ه چه فازی میده ساندویچ بندریاااااااااا ..... هههههههه ....

با یه نوشابه قوطی شد 1300 تومن ... سوت میزنیییییییییییییم

بعد از خوردن ساندویچ به سوی حرم باز میگردم و تجدید وضو میکنم ... ساعت 4 و 5 دقیقه است ... خواب چشمانمان را در چنگال خود اسیر کرده است ... پس به گوشه ایی میایم تا کمی استراحت کنم ... ساعت 4 و 20 دقیقه است و من دارم توی دفترچه ام لحظات گذشته ام رو ثبت میکنم ... با اجازتون میخوام برم یه قیلوله بزنم ... پس فعلا ...

دارم خواب میبینم ....

در خواب تشریف داریییییماااااااااا ... نمیزارید که ... پعه ....!!!

در خواب دیدم شخصی میگه قدرت بلند شو نماز صبح شده و بلند شو و میاد که دستم رو بگیره که از خواب بلند میشم و میبینم که گوشیم داره میلرزه ... آخه قبل از خواب رفتنم گذاشتم رو ساعت بیداری...

آخرهای دعای سحر بووود ...گفتم بزار بخوابیم دوباره ... اینبار خادمین اومدند و باصدای بلند گفتن بلند شید میخوایم فرش ها رو جمع کنییییم ... عجججججججب ... مگه میزارند بخوابییییییییییم ... یواش یواش به اذان نزدیک شده ایم و من هم دوباره میرم و تجدید وضو میکنم ...ساعت 5 و 30 دقیقه شده و من به رواق میرم برای خواندن نماز صبح ...امام جماعت هم همون حجت الاسلام سعیدی هستند ...نماز صبح رو خوندم و رفتم از حضرت معصومه س تشکر کردم که این رو سیاه رو به حرمش راه داد ...

حدود ساعت 5 و 40 دقیقه هست ... سوار بر تاکسی شده ام که به طرف فلکه 72 تن بیاییم ... بعد ساعت 5 و 48 دقیقه فلکه 72 تن هستیم ... از بس که خواب در چشمانم حلقه زده بود ساعت رو بر عکس در دفترچه ثبت کردم ...یعنی به جای اینکه بنویسم 5 و 48 دقیقه نوشته بودم 48 و 5 دقیقه و یا یا 5 و 40 دقیقه رو نوشتم 40 و 5 دقیقه

گیج ه خواب بودم .. رفته بودم جایی که اتوبوس های تهران بووود... اگه نمیگفتم اصفهان میرفتم تهران ... خدا رحم کرد ... من میگفتم چرا کرایه اصفهان شده 1000 تومناااااا .... نگو برای همین بوده ... عججججججججججب ...

بعد هم اومدم آن طرف ...تاکسی های اصفهان را دیدم ... سمند میگفت 8 هزار تومن ... گفتم نه 5 هزار تومن ... گفتش نه ... من هم گفتم نه یک کلام 6 هزار تومن ... خلاصه من سوار نشدم اون هم یه مسوار پیدا کرد و اومد رفت برای اصفهان ... ما هم گفتیم خود خدا کریمه ... بعد یکی دیگه شون اومد و گفت چندی میخوای بدی ...گفت 7 هزار تومن بده بیا تا بریم ... من هم گقتم باشه ... سوار سمندش شدم ... یکی از همین تاکسی همکاراش بود ... اومد گفت نوبته من هستش ... ما هم گفتیم الانس که دعوا بشه از ماشین اومدیم پاین و دیدیم یه اتوبوس اومد ....گفت اصفهان ... من هم سوار شدم ... ساعت حدود 6 و 5 دقیقه بووود و من هم سوار بر اتوبوس هستم ...

در راه کمی خوابیدم ... اما مگه این دوستان میزارررررند ....

یکی از دوستان یه تک زنگ زد به گوشیم و ما رو از خواب بیدار کرد ... خیلی خوابم میومد ... بعد هم من یه اس ام اس دادم ... گفتم نمزارید بخوابیم که ... اون هم گفت من نمیزارم ... به من چه .. چه وقت خوابس !!!

خلاصه ساعت 9 و 5 دقیقه میمه بودم و ساعت 9 و 28 دقیقه هم مورچه بخوردت ... ببخشید ... مورچه نخوردت

ساعت 9 و 47 دقیقه هم پلیس راه علف یونجه ... واااااااای ... چرا من هزیون دارم میگم ...

از بس بی خوابی کشیدم .... اما طوری نیست ... خاطرات شیرینی برام توی این سفر رقم خوووورد ...

وقتی رسیدم به ترمینال کاوه ...س.ار بر تاکسی شدم و اومدم فلکه شهدا و بعد هم به طرف فلکه احمد آباد و بعد هم ترمینال جی و بعد هم منزل و بعد هنوز نرسیده نشستم پای نت ...

عججججججججججججب...

دوووووم نیاوردیم که ... سریع نشستم پای نت ... خیلی فاز داداااااا...

التماس دعا

امیدوارم از این خاطره چه خوب و چه بد لذت برده باشید ...

برای خودم که هر وقت فکرش رو میکنم شیرینس

شاد باشید و سربلند

فعلا

یا علی مددی

____________________________________

پی نوشت هااااااااا :

1 - شب های قدر هم تموم شد .... امیدوارم تقیر این یکسالمون به بهترین نحو رقم زده شده باشه و امام زمان عج مهر خوبی بر اعمال یک سال گذشته ویک سال پیش رو زده باشه... انشالله

2 - از دوستانی هم که یاد کردیم انشالله اون ها هم ما رو یاد کرده باشند ...

3 - دوستان ایرانسلی هم مشکل از خطهاشون بود وگرنه ما اس ام اس دادییییییییم .... :دی

4 - امیدوارم همگی از یاران آقا حجت بن الحسن ع باشیم ...از یاران واقعی هاااااااا

5 - چیزهایی در این سفر دیدم که هنوز برای خودم تامل برانگیزه ....

6 - از همه دوستانی هم که تا اینجا به رسم رفاقت برامون کم نذاشتند سپاسگزارم و دست تک تکشون رو از همینجا میبوسم ...

7 - التماس دعا ... شدیداً کثیرا

یا ع ل ی م د د ی

 




  • جی ای سی سی
  • مهریه
  • کارت شارژ همراه اول