سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : دوشنبه 88/6/16 | 11:50 عصر | نویسنده : قدرت الله توکلی

هوالحکیم

سلام ...سلام ...سلام

طاعات و عبادات همگی شما دوستان عزیزم قبول حق انشالله ...به قول محمود فهیمی قبول حق

خوب بریم به ادامه افسانه نیاسر ... با حضور داود خطر ...به افتخارش  

... حیات طیبه ... به افتخارش ... برو دست خشنگه رو

منهم (نه خودمااااا ... محمود فهیمی) ...بزن اون دست خشنگ خشنگ رو  

... ببخشید مثل اینکه اشتباه شد ... این بهتره

و با حضور افتخاری ه ... حاج قدرت جور سیتی  ...خوب چیه مگه !!! 

بله بله ... داشتم میگفتم ... داود خطر سوار بر ژیان مرسدس بنز ما شد و حیات هم با اون فولکس بی ام وه شکلش  راه افتاد ... در راه برای فردا طرح هایی ریختییم  من جمله اینکه برای فردا غذا چی ببریم ... که بنا شد در صورتی که به نیاسر بریم یه غذای خیییییییلی ساده ببریم و برای همین غذا رو من متقبل شدم که بیارم ... (در ادامه متوجه غذای ساده ما خواهید شد !!!)

داود خطر را به درب منزل رساندیم و از وسیله نقلیه مان انداختیمش پایین

سپس به درب منزل حیات اینها راهی شدیم تا رایزنی هایی نهایی رو برای گرفتن سیویچ (توجه داشته باشییید سی ویچ

انجام بدهیم ... حیات هم رفت به داخل منزل و با رویی بشاش اومد و گفتش که : حدود 80 تا 90 درصد حله و الباقیش رو از اون اخویمون باید اجازه بگیریییم و اینها ... من هم گفتم پس اگه بیشترش حله من میرم غذا رو آماده کنم ...

 اون هم گفت باشه و من رفع زحمت کردم و رفتم ...

 (جا داره همینجا از حیات بابت آوردن وسیله نقلیه تشکر و قدر دانی کنم )

خلاصه من رفتم و به دوستم که مبل فروشی ... ببخشید مرغ فروشی

(عده ایی از دوستان میدوند من چی میگم هر کی هم نمیدونه بگه تا روشنش کنم )

به دوستم گفتم دو تا مرغ برام جوجه کن  اون هم برام درست کرد و من هم مرغ رو گرفتم و اومدم  و دادم به مادر گرامی و ایشون هم زحمت گذاشتن در آبلیمو رو کشیدن (همینجا از مادرم هم تشکر میکنم ... ممنون مادر عزیزم )

شب به داود زنگ زدم و همینطور هم حیات و منهم عزیز ... منهم که عقد بووود و صبح جواب داد بهمون ...

حیات گفت ماشین جور شده (نه اون جور سیتی خودمونااااااا)

ای خداااااااااااااااا ... صدا میاد ...

بله بله ...ادامه میدهیییم ....

صبح زود آفتاب نزده ساعت 6 بود فک کنم زنگ زدم به داود و اون رو از خواب بیدارش کردم  .. داود جون معذرت اگه صدای من رو میشنوی... منهم میگفت باید از خانمم اجازه بگیرم (اِی ز ذ)

خلاصه حیات و داود به این منهم عزیز و نور چشم ما زنگ زدند وایشون رو متقاعد کردند تا بیاد !!!

سپس ساعت حدودای هفت یا همون 7 بود که منهم زنگ زد و گفت رخصت رو از همسرم گرفتم و من هم میام ...ما هم سریع السیر کارهامون رو کردیم و به طرف منزل منهم روانه شدیم و راس ساعت هفت و نیم 7:30 اونجا بودیم ...

درب خونه شون که رسیدیم منهم چند تا پیاز برای ناهار برداشت ...دستش درد نکنه ... من که پیاز نمیخورم ... حالا بچه ها رو نمیدونم

بع له ... میگن چیزی نگو  وگرنه !!!

تایر جلو موتور هم کم باد بود ... بادش کردیم و به طرف خانه حیات اینها راهی شدیم و راس ساعت 8 اونجا بودیم ...

حیات میاد دمی درب ... درب رو باز میکنه ... ولی هنوز آماده نیست ... خلاصه ما هم توی کوچه می ایستییم تا اوشون  کارهاشون رو انجام بدهند و منقل و اینها رو بیارند (فکر بد نکنیییدااااا)

ما هم توی کوچه مشغول صحبت کردن بودیم که همسایه حیات اینها اومد گفت : تو رو خدا بزارید ما صبح جمعه بخوابیم ... گفتیم حج آقا ببخشید ... همش تقصیر منه  و خلاصه ببخشید ...

ما هم با محمود رفتیم که دوغ و اینها بگیریییم و بیاییم ولی امان از باز بودن یه مغازه باز توی این شهر بزرگ .....هِی ....

برگشتیم به خانه حیات اینها ... حیات هم آماده شده بووود و ما هم رفتییم  سوار بر ماشین شدیم و اومدیم توی خیابان سروش و اونجا یه دونه دوغ عالیس یا یه نوشابه زرد فانتا گرفتیمو تعدادی چیپس و چند تا کلوچه و یه ماست موسیر

به درب منزل داود خطر رفتیم و ایشون هم زحمت زیر انداز و چای و اینها رو کشیده بووود

بعد اومدیم و گفتیم از کدوم طرف بریم برای کاشان ...

که گفتیم باید برای رفتن برای کاشان از طرف تهان بریم دیگه و اومدیم به طرف تهران ...

در راه هم بحث های ه جالبی داشتیم که نصف بیشترش معنوی و نصف خیلی بیشترش سیاسی بووود که به دلیل ترور انقلابی اینجانب و سایر دوستان از گفتن آن خودداری میکنیییم و یه راست میرییم توی پمپ بنزین برای زدن بنزین

به داخل پمپ بنزین رفتیم و بنزین زدیم  و من هم رفتم ببینم قالب یخی میتونم پیدا کنم که نبود ...

سپس به ادامه راه رفتیم و به طرف کاشان ... بعد از کش و قوس های فراوان به کاشان رسیدیییم و در کاشان مونده بودیم که نیاسر بریم وشاید یه فلکه رو چندین بار دور زدیم تا بفهمیم کجا چه خبره !!!

بعد از یه موتوری پرسیدیییم و اون هم باز هم نفهمیدیم چی شد تا اینکه از یه عابر پیاده که با همسرشون در حال راه رفتن توی چهارباغ بودند پرسیدیم و ادامه دادیم ... البته چهارباغ کاشان که چهار تا درخت داشت

با مشقت های فراوان راه رو پیدا کردیییم و یه جا ایستادیم و یه هندونه گرفتیم و خلاصه اینبار فک کنم حیات یا داود عزیز زحمت خرید هندوانه رو کشیدن ...

در این حین منهم با زیرکی اومد و نشست پشت فرمان و تا نیاسر ما دق مرگ داد با این دست فرمان و چندین بار ما رو با حضرت عشق ع به قول حیات و به قولی خودم با عمو عزرائیل آشنا کرد

به نیاسر رسیدییم و در اینجا میخواستیم از یه سر بالایی بالا برویم که مهندس منهم از ماشین پایین و حیات پشت رووول نشست و به طرز سامورایی و عجیبی از این سر بالایی که همه ترس داشتن ازش با ماشین بالا برند رفت بالا و در حین راه تماشاچیا به تشویق میشاییل شوماخر ما پرداختند و انگشت به دهان مونده بودن و میگفتن بابا ایووول

خلاصه رفتیم بالا اما اشتباه رفتیم و باید یه جایی دیگه پیچ رو میرفتیم بالا و خلاصه ایندفعه پیچ ما رو پیچوووند...

از یه جایی دیگه اومدیم پایین و دوباره اومدیم سره خونه اول

ایندفعه آدرس رو گرفتیم و در کمی جلوتر از اون سربالایی  اومدیم و رفتیم ...

بعد هم اومدیم و با مشقت و در اون شلوغی رفتیم بالا ... ماشین رو در پارکینگ پارک کردیم و اسباب به دست به دنبال جایی برای اتراق میگشتیم ولی مگه توی این روز تعطیل و شلوغ جا برای سوزن انداختن بووود !!!

خیلی شلوغ بووود !!! ساعت 2 هستش و ما داریم دنبال جایی برای اتراق میگردییم و میریم و هر کدوم یه جایی رو میبینیم ولی مگه کسی بلند میشه بره که ما بریم جاش ...

سپس رفتیم یه جایی که اصلا به چشم نزدیک نبود اما جاش خدا رو شکر خوب بود ... اساس ها رو گذاشتیم و من و داود اومدیم برای گرفتن وضو و اینها ... رفتیم و وضومون رو گرفتیم و در برگشت یه دونه آب معدنی و مقداری زغال هم گرفتیم تا انشالله جوجه رو بزنیم به بدن

ما اومدیم و منهم جوجه ها رو سیخ کرده بود و ما هم نماز ها رو خوندیم وشروع به باد زدن جوجه ها ... منقلی که حیات آورده دسته نداشت ... یعنی داشتاااااااا ...اما تو راه انداخته بودکه ما وقتی داشتیم از فروشگاهی که آب معدنی رو میخریدیم دیدم انگار این شی‏ء آشنا هستش و دیدیم به به ... مال منقل حیات ایناس ... و دوباره گذاشتیم سر جاش و نصبش ردیم ...

جوجه ها رو آماده کردیم و منهم هم که رفته وضو بگیره و بیاد اومدش ... اما خیلی دیر کرد و ما هم هی پشت سرش غیبت میکردیم و میگفتیم رفته نماز جعفر طیار بخونه که دیدیم سنگ از آسمون داره میخوره توی سرمون ...دیدیم منهم رفته روی کوه نشسته

 و بالای سرمون ه و هی سنگ میزنه !!! عجججججججججججججب ...

بعد ایشون هم اومدن و جوجه ها رو با مشقت تمام پختیم و خوردیم ...

جا همگی خیلی خالیییییییی .... چه حالی داد ...به به ...

ناهار رو خوردیم و نوبت جینگولک بازی های همگیمون شد ... یکی از افراد سر شناس گروه بطری نوشابه رو برداشت و در حالی که بطری خالی و دربسته بود با پا محکم زد روش که دیدیم یه نفر مصدوم شده و دارند با آمبولانس میبرنش بیرووون

البته من نمیدونم آمبولانس چه جوری تا اونجا اومده بودااااااااا ... اما خوب آمبولانسه دیگه ...

خلاصه که بچه مردم رو مصدوم کردی با این کاره ت ...

دیگه تکرار نشه هااااااااا !!!

غذا رو خوردیم و دیگه کارها رو میخواستیم یواش یواش بکنیم که این منهم افسانه ماها یه اس ام اس به پدر گرامی ما زد و  در تمام ناباوری اینجانب وقتی متن پیام رو خوندم  شدم ...

وای که چقدر

ای نامرد ...

خلاصه پدر گرام به همراهم زنگ زده بودندی ولی گوشی سایلنت بودندی و نتوانستم با پدرم که از قضا

نیاسر بودندی ارتباط برقرار کردندی ...

سپس اثاثیه رو جمع و تفریق و ضرب دو به توان 2 تقسیم بر 4 کردیم و راه افتادیم که برگردیم ...

یه چند تا عکس هم با دوربین اینجانب و ان 73 و گوشی داود خطر گرفتیم که خیلی عکس های خشنگی شد و در ادامه عکس ها آپلود میشود و گذاشته خواهد شد !!!

در حین برگشت کودکی که در آغوش مردی بود که از اقوامشون بود حالا کیه ش بود رو نرفتم بپرسم  در کمال ناباوری اون آقاهه به زمین خورد و خدا خیلی به اون کودک رحم کرد که سرش نشکست و ما که خیلی ترسیدیم و اون مرد که خیلی ترسیده بود هاج و  واج مونده که چه کند و ما هم خوشحال شدیم که آسیب چندانی به اون کودک ناز نرسید ... من که مقداری از اسباب ها دستم بود اومده بودم بالای ه راه پله ها و داشتم نظاره میکردم و وقتی که اون آقاهه داشت بچه رو به طرف بالا میاورد دیدم که داود خطر رفته پشت سری اون آقاهه و داره به پشت سرش نگاه میکنه ... حالا پشت سری اون آقاهه کی بود ... کسی نبود جزء داود خطر ... داود داشت  میکرد و وقتی من دیدمش اینقدر  که نگووووو و روده بر شدیم از خنده ... وقتی داود من رو دید که دارم از جلو نظاره میکنم کارش رو

موند و گفت حجی ... خوبی ... من که نمیتونستم چیزی بگم و فقط داشتم میخندیدم ...تا 1 ساعت بعدش داشتم فقط میخندیدم و هر وقت اون صحنه یادم میفته ناخودآگاه خندم میگیره ... واقعا خاطره جالبی بود برام  ... ممنون داود جااان

بعد آمدیم و سوار بر ماشین شدیم و به طرف منزل راهی شدیم ... که گفتیم تا اینجا که اومدیم یه باره قمصر هم بریم ... در راه بازگشت به قمصر رفتیم و مقداری عرقیجات خریدیم و اونجا هم خیلی خوش گذشت و چندتا عکس یادگار هم گرفتیم ...

بعد هم آمدیم و یواش یواش ... میخواستیم آقا علی عباس هم بریم که انشالله برای بعد از ماه رمضون برنامه میریزییم و دوباره انشالله راهی خواهیم شد ... البته اگر قسمت بشه ...

دیگه خسته و کوفته بودیم ...

در راه برگشت به منهم زنگ زدند و گفتن بیا امامزاده نرمی ...حیات هم تا یه جایی رسوندش و الباقی راه رو خودش رفت دیگه

ما هم اومدیم و داود رو رسوندیم و خداحافظی کردیم و من و حیات اومدیم در خونشون و من نیز موتور رو که صبح گذاشته بودم خونه حیات اینها برداشتم و با خداحافظی از حیات به خانه برگشتم

در اینجا جاداره از دوستان خوبم تشکر و قدر دانی کنم که این خاطره زیبا رو برام رقم زدند و روی گلشون رو تک به تک میبوسم

و انشالله هر چه خدا میخواهد بهشون بده و در زندگی شخصیشون موفق و موید باشند ... انشالله

دوستان خوبم در این خاطره :

محمدرضا صغیرا در نقش حیات طیبه

داود نجفی پور در نقش داود خطر     

(بالاخره ما نفهمیدیم داود هستش یا ایمان )

محمود فهیمی در نقش منهم            

با پایان اومد این خاطره ... حکایت همچنان باقیست

اگه سرتون رو هم درد آوردیم حلال کنییید

از اینکه دیر هم آپ کردم معذرت میخوام

موفق باشید و سربلند

فعلا

یا علی مددی




  • جی ای سی سی
  • مهریه
  • کارت شارژ همراه اول